رمان یک بار نگاهم کن 10
نوشته شده توسط : admin

 

با خوشحالی رفتم پائین نمی دونم چرا احساس کردم رنگ مامان پریده. داشت با تلفن حرف میزد. با دیدن من گفت:
پس میای دیگه. باشه خداحافظ
و گوشی رو گذاشت. با بی خیالی گفتم:
مامان امشب زیادی کرم پودر زدیا.
مامان هیچی نمی گفت.
منم بی خیال رفتم تو آشپزخونه و برای خودم یه چایی ریختم و داشتم می رفتم بالا که مامان صدام کرد:
ترنج؟
بله؟
مامان مطمئنی خوبی؟
پوف مامان به خدا دیونه شدم بس که همه اینو پرسیدن.
مامان ول کن نبود پا شد اومد طرف منو دستم و کشید و برد و نشوند کنار خودش.
اصلا بیا با هم درد و دل کنیم.
چشمام گرد شده بود. مامان و این حرفا.
مامان حالا من باید بپرسم حالت خوبه؟
من خوبم تو چی؟
واقعا گیج شده بودم.
مامان می ذاری برم.
مامان عصبی گفت:
نخیر یعنی چی صبح تا شب چپیدی توی اون اتاق. نه باید همین جا بشینی.
واقعا این حرفا از درک من دیگه خارج بود. چند دقیقه بعد سر و کله بابا نگران پیدا شد. من هاج و واج مونده بودم چه خبره.
مامان با دیدن بابا منو ول کرد و بابا برد و تو اتاقشون.
خدایا اینا امشب یه چیزیشون میشه.
تا آخر شب زیر نگاهای عجیب و غریب مامان و بابا و بعدم ماکان داشتم خل میشدم. به طرز وحشتناکی همه شون سعی داشتن به من توجه نشون بدن.
من خلم اصلا نمی فهمیدم چه خبره. یه بارم به شوخی به بابا گفتم:
بابا من یه لپ تاپ نو می خوام که بابام فورا گفت:
باشه فردا با ماکان برو هر چی دوست داری بخر.
منتظر بودم ماکان بگه من وقت ندارم که دیدم اونم گفت:
باشه فردا صبح میرم.
واقعا فکر میکردم دارم خواب می بینم. بلند شدم برم بخوابم. که دیدم همه زل زدن به من انگار که دارم کجا می رم.
تا فردا عصر بشه و بتونم یه بهانه جور کنم. کفرم بالا اومد. مامان می خواست به هر ضرب و زوری شده منو نگه داره.
ولی آخرش رفتم. از چهار ده دقیقه ای گذشته بود که رسیدم جایی که الهه قرار گذاشته بود.
خبری از الهه نبود.
اه بیا مامان خانم رفته دیگه.
با حرص پامو کوبیدم به نیمکت که دیدم الهه داره از دور میاد.
دویدم طرفش.
منو باش که فکر کردم من دیر کردم.
نخیر خانم من یه بار اومدم و رفتم.
خیلی خوب آوردیش؟
آره بابا چقدر هولی تو.
خماری نکشیدی که...
ولی با دیدن ماکان و ارشیا جمله تو دهنم ماسید.
ماکان قبل از اینکه بتونم حرفی زنم الهه رو کنار زد و گفت:
اینه دوست قابل اعتمادت و نگاه خشمگینی به الهه کرد.
واقعا که شاهکار کردی ترنج.
مونده بودم یعنی چی. از برخورد ماکان با الهه هم خجالت زده شده بودم.
اینه الهه خانم که اینقدر حرفشو می زنی. چطور میتونی با همچین آدمای پستی دوست باشی.
دیگه آبروی برام نمونده بود. با لکنت پرسیدم
چی شده ماکان.؟
ارشیا اومد جلو و گفت:
خانم شما باید بیان کلانتری.
الهه وحشت زده گفت:
برای چی؟
و به من نگاه کرد.
منم که بدتر از الهه.
ماکان چرا آبروی منو می بری؟
ماکان بازوی منو گرفت و گفت:
تو آبرو هم سرت میشه بی شعور.
دهنم باز مونده بود. ماکان چه مرگش بود.
وقتی به بابا میگم عقلش نمی رسه باز میگه بزرگ شده. اینه بزرگ شدنت.
به ارشیا نگاه کردم چقدر نگاش تلخ و خشمگین بود.اصلا چرا ماکان این و آورده اینجا.
مامان تمام حرفاتو با این خانم شنیده.
کدوم حرفام؟
تلفن دیشب. احمق نفهم.
ای وای که همه چی تازه برام روشن شد. الهه ی بدبخت چیزی نمونده بود گریه اش بگیره.
منم هم خجالت زده بودم هم عصبانی. شخصیتم جلوی الهه و ارشیا خورد شده بود.
بازومو از توی دست ماکان بیرون کشیدم و گفتم:
واقعا که این اداها چیه.
پاکت و از دست الهه کشیدم و کتاب و بیرون آوردم.
این اون چیزیه که ما بهش می گیم جنس.
اینقدر حرص خورده بودم که سینه ام درد گرفته بود. الهه اشکاش شر شر می ریخت. دیگه رویی نداشتم تو صورت الهه نگاه کنم.
بدون توجه به ماکان و ارشیا که خشکشون زده بود. دست الهه رو کشیدم و بردم طرف فرهنگ سرا.
الهه به خدا شرمنده ام.
کتابو دادم دستش و دویدم طرف خیابون. دیگه دلم نمی خواست چشمم به چشم ارشیا بیافته. اونم باور کرده.
اونم باور کرده من همچین دختری هستم. نگاهش پر از نفرت بود.
وقتی رسیدم خونه از گریه و حرص فشارم افتاده بود. و به مامان گفتم:
دفعه دیگه خواستین گوش وایسین تا تهش خوب گوش بدین و بعدم مطمئن شین.
مامان که از قیافه من وحشت کرده بود اومد طرفم و گفت:
ترنج چی شده؟
چی شده؟
آبروم جلوی الهه رفت. واقعا فکر کردین من معتاد شدم. خدایا به کی بگم آخه رو چه حسابی همچین فکری کردین.
مامان بدبخت مونده بود چی بگه.
خوب عزیزم همش خواب آلود بودی غذا درست نمی خوردی و بعدم اون تلفن.

اینا شد دلیل؟

تا اونجایی که می تونستم داد می زدم:
واقعا دلیلای منطقی تون همینا بود؟
در باز شد و ماکان اومد تو عصبانی گفت:
چه خبرته صداتو انداختی سرت.
برگشتم طرف ماکان و با همون لحن داد زدم:
چیه؟ دیگه چی از جون می خوای؟ تو اصلا اون دختر بدبخت و می شناختی که اینجور بهش توهین کردی. من حالا با چه رویی تو صورتش نگاه کنم.
ارشیا آروم وارد شد.
دلم پربود از همه شون. تمام حرصم و ریختم تو صدام:
واقعا آقا راشیا شما دیگه چرا؟ اینه اون همه اعتقاد و مسامونی. نفهمیده و نشانخته تهمت بزنین به دختر مردم.
ارشیا دستی توی موهایش کرد و بدون هیچ حرفی از در خارج شد.
نگاهم و گردوندم طرف ماکان هر چی نفرت داشتم ریختم تو صدام گفتم:
ازت متنفرم ماکان.
حرفم تمام نشده بود که دست ماکان فرود اومد روی صورتم.
مامان داد زد:
ماکان!
با نفرت نگاش کردم و دویدم توی اتاقم.
درست از همین نقطه زندگی من وارد مرحله دیگه ای شد. یک جور نیاز برای اثبات خودم. برای اینکه به بقیه بفهمونم من از جنس اونا نیستم. هر کار کردم تا خودمو از اونا و هر چه که بهشون مربوط میشه دورتر کنم.
دلم نمی خواست مثل اونا باشم. می خواستم دور شم تا می تونم دور.
برای همین رابطه مو با تمام دوستای گذشته ام به طور ناگهانی قطع کردم. موبایلم خاموش شد و به جاش یه شماره دیگه برای خودم خریدم که فقط الهه و دوستای تازه ام داشتنش.
حتی به مامان اینا نگفته بودم موبایل دارم. با اینکه تا قبل از اون از رشته های هنری هیچ خوشم نمی امد با بابا صحبت کردم و گفتم می خوام جای نظری برم هنرستان. همه مخالف بودن ولی من فقط سکوت کردم و کار خودمو کردم.
گرافیک و انتخاب کردم انگار می خواستم با ماکان و ارشیا رقابت کنم. رفت و آمدم با الهه و بچه های فرهنگ سرا شخصیتم و هم کم کم عوض می کرد. خودمو به اونا نزدیک تر می کردم تا بیشتر از خانواده ام فاصله بگیرم.
استاد مهران که این و فهمیده بود به کمک الهه و بقیه به طرز ماهرانه ای بدون اینکه بخوام روی من کار می کرد و همین باعث شده بود. که کم کم از تفکرات خانواده ام فاصله بگیرم.
با مفاهیم دینی از نگاه جدید آشنا شدم. اولش فقط برای لج بازی با مامان بود که برای خودش طرز فکر خاصی داشت ولی کم کم دیدم واقعا توی این نفکرات دارم جا می افتم.
همه حرفای استاد مهران برام تازگی داشت. ملاقاتم با استاد مهران تنها به همون کلاس ختم نشد.منو وارد یک سری جلسات هفتگی کرد که بچه هایی از جنس الهه و سامان توشون زیاد بود. اگرم نمی خواستم نیروی جمع منو وادار می کرد که به طرف عقاید اونا سوق داده بشم.
تو جلسات هفتگی حرف از همه چی بود از موسیقی و هنر گرفته تا سیاست و دین. گاهی اشعار بزرگان خونده میشد و گاهش بچه ها با موسیقی مجلس و گرم میکردن. از همه بیشتر صدای دف مهدی بود که بهم آرانش میداد.
همین هم باعث میشد از بقیه با مهدی راحت تر باشم. همیشه بخاطر من دف میزد. احساس خوبی داشتم وقتی صدای دفشو می شنیدم. همین جمع ها منو به سمت موسیقی سنتی سوق میداد.
تونسته بودم بین سلیقه های مختلفم یه جور تعادل برقرار کنم. چون بچه ها با اینکه خودشون موسیقی سنتی کار میکردن ولی همه نوع موسیقی گوش میدادن.
توی جمع من از همه کوچیکتر بودم برای همین همه یه جورای خاصی بیشتر توجه به من می کردن. تمام این رفت و آمدها و محبت ها رو مدیون استاد مهران بودم. توی خط هم پیش رفت چشم گیری داشتم.
زبانم رو هم با جدیت دنبال می کردم. فکر نمیکردم بتونم به این شیوه زندگی ادامه بدم. ولی خیلی سریع با تمام اینها اخت شدم و راه خودمو پیدا کردم. دیگه می دونستم از زندگی چی می خوام و برای آینده ام قراره چکار کنم.
گرچه الهه تمام ماجرای اون روز و فراموش کرده بود ولی من هرگز فراموش نکردم.کینه ای نبودم ولی دلم بد جور شکسته بود.
ارشیا رفته بود. ولی حضور استاد مهران باعث میشد که هرگز فراموشش نکنم. برگها می ریختند و شکوفه ها تازه می شدند. سالها عبور می کردند و من رشد می کردم. هنرستان جایی بود که من خودم و استعدادمو پیدا کردم. گرافیک و حالا نه بخاطر مقابله با ماکان و ارشیا که برای علاقه شدیدی که پیدا کرده بودم ادامه میدادم.
دیپلم گرافیک و به دنبالش ورود به دانشگاه توی رشته خودم. اصلا پشیمون نبودم. یک سال زودتر از هم سن و سالام وارد دانشگاه شده بودم چون دیپلم هنرستان داشتم. و این خودش یعنی یک پله جلو بودن.
سه سال گذشته بود. من پوست انداخته بودم. توی خانواده الهه جایی برای خودم باز کرده بودم. مفهوم حجاب و درک کرده بودم و خودم انتخابش کرده بودم. بابا تصمیم و به عهده خودم گذاشته بود ولی مامان کلا مخالف بود.
من دیگه ترنج پونزده ساله نبودم. دانشجوی هیجده ساله رشته گرافیک بودم که با مدرک دیپلم چند کتاب کودک و تصویر سازی و چاپ کرده بود.
ماکان تا مدتها مقاومت کرده بود و اجازه نمی داد من وارد شرکتش بشم اما بالاخره شکست و پذیرفته و قبول کرده بود که باید از من توی شرکتش استفاده کنه.
من هم پذیرفتم. حالا هم درس می خوندم و هم توی شرکت ماکان کار می کردم. دو ترم دیگه فوق دیپلممو می گرفتم و تصم داشتم بلافاصله برای کارشناسی امتحان بدم. ارشیا رفته بود و خبری ازش نداشتم. حتی نامزدی آتنا هم خودمو زدم به مریضی و نرفتم. دلم نمی خواست با ارشیا رو به رو بشم.
جز خبراهای کوتاهی که گه گاه از زبون ماکان می شنیدم دیگه خبری نبود. ارشیا به گوشه ذهنم خزیده بود و برای خودش جای کوچیکی و اشغال کرده بود.

 




:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , رمان یک بار نگاهم کن , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 1783
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 27 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: